صفرهای حسابت را که می‌شمارم، می‌بینم حق داری! تو تصمیم می‌گیری. که کجا برویم، چه بخوریم، کجا بخوابیم. ملک توست، خرج‌اش کرده‌ای. برای همه تصمیم می‌گیری. برای خودت، برای من، برای حوریان زمینی و گاهی هم آسمانی حتی. افسار در دستان توست. بتاز. ابر و باد و مه و خورشید و فلک برای تو می‌چرخند. ما هم هستیم، گوشه‌ای؛ مشغول و دل بسته‌ی زخم‌هایمان. تهدیدت نمی‌کنم! نمی‌گویم روزی صفرهایت را می‌گیرم. دست نیافتنی نیستند صفرهایت اما... می‌ترسم. از جایی که هستی می‌ترسم. دلم هم برایت نمی‌سوزد، حق داری آخر. جای محکمی نشسته‌ای. حق با توست، خوش باش. ما هم هستیم، تو نمی‌دانی؛ من که می‌دانم اما. می‌دان هستم، گوشه‌ای؛ با زخم‌هایم مشغولم. تو هم صفرهایت را بشمار.

پ.ن: ثبت کردم تا نخوانی و نبینی، مشغول صفرهایت باش