خرگوشی به نام دوراسل

چند روز است، ساعت روی 3 و چند دقیقه مانده. 

این چند، چیزی است بین 5 و 10 دقیقه. از آن موقعیت هایی که هم می دانی چند دقیقه است و هم نمی دانی. مستقیم که نگاه می کنی، روی 6 است مثلا، از یک طرف دیگر که نگاه می کنی، روی 7 مانده واز طرف دیگر، مشکوکی که اصلا جایی میان این دو گیر کرده باشد. 

عقربه ها معمولا در اینطور جاها نمی مانند. یعنی بودن در شرایط اینچنینی برای عقربه ها آنقدر کوتاه است، که چه بوشد بتوانی آنها را در اینطور جاها ببینی.

جایی که نه به این سمت است، نه به آن سمت. حتی لب مرز هم نیست! زبان نمی چرخد اسمی برای آنجا بگذارد، از بس که کوتاه است بودن عقربه ها در آنجا. 

عقربه اما حالا زجر می کشد. جاییست که نه اسمی برایش دارد و نه می داند کجاست. 

کجایی عقربه؟ روی 6؟ روی 7؟ 

بیچاره عقربه؛ بیچاره ما...

مُحَرَم بود که رفتی

گاهی بی اختیار صدایش در سرم می پیچد. جمله به جمله اش را می شنوم. حرف های عادی. با جزئیات.

مثلا همانطور که چهار زانو نشسته است و پیراهن آبی آسمانی تنش است و با نوک چاقو با پوست های سیب در پیشدستی بازی می کند و از اتفاقات روزمره می گوید؛ و سرفه های خشک چاشنی حرف هایش می شد.

بی آنکه بخواهم بهش فکر کنم، می آید در سرم چرخی می زند و می رود. هر وقت که شد، هر جا که بود، فرقی نمی کند.

محرم بود که رفت، دو روز بعدش شد عاشورا. دسته ها درخیابان راه افتاده بودند؛ کوچک و بزرگ. از هر طرف صدایی می آمد.

ماشین ها را باید کیلومترها بالاتر پارک می کردی. همه سیاه پوش شده بودند. در آن شهر کوچک، با آن آداب عریض و طویل عزاداری، دیدن پیراهن های مشکی امری عادی بود، اما آن روز...

دیگر نمی شد تشخیص بدهی کدام عزادار توست و کدام، نه.

لعنت به ماه های قمری. تنها ارمغانش، سر گیجه است.

حالا مانده ام که شهر، این بار هم عزای تو را به تن کرده یا...