دایی بود جان بود

تماس کوتاه بود
«داییت حالش خوب نیست بیا بیمارستان...»
دو سال گذشت
از یخ زدن من در آن بعدازظهر نحس


 

این یک شعر نیست
این یک آگهی است
برای کودکی که گم شده
در میان سایه‌ و باد
نیابید او را
رفته
زیر سنگی
گوشه‌ی دیواری
کنار پرچینی شاید
کز کرده
نیابید او را
اگر می‌خواست
میماند
رفته

گم شده است

Regarder

Regarder moi

Je suis seuls

Avec toi

meme

بس است دیگر!

خسته‌ام

از این زل زدن به صندلی خاک گرفته‌ات

از میان دود

به خیابان می‌زنم

در جستجوی تو

چهره‌‌ام اما

چیزی نمی‌گوید!

یخ

چون برف

اخمو

خسته

همچون کارمندی در راه خانه

خانه‌ای سرد و بی‌فروغ

نشانی اما از تو نیست

راستی

تا سر برج چقدر مانده؟

به سرفه‌های خشکش

نامش را به فرانسه در تلفن ذخیره کرده‌ام! زنگ که می‌زند، زیر سنگ آسیاب هم باشم، الو را محکم می‌گویم! از الو گفتنم تا ته دلم را می‌خواند آخر! چه گناهی کرده مگر؟ غم دوری ما سه تا کم پیرش نکرده، دیگر بدترش نکنم! سیگار اگر دستم باشد، غلاف می‌کنم. حرمت دارد... مادر است آخر. احوالش را می‌پرسم، می‌گوید خوب است، مثل من دروغگوی خوبیست! از سر و صدا می‌فهمد بیرونم، می‌گویم کاری داشتم... می‌داند عادتم است به خیابان زدن، وقتی حالم خوب نیست. باور می‌کند مثلا که کار دارم. مثل او دروغگوی خوبی هستم. می‌داند درد دارم، ارثیه‌ی خودش است این دردها! احوال رضا را می‌پرسم که بحث را عوض کنم و یادش نیاید ارثیه‌اش را. شاد می‌شود، چشمهایش برق می‌زند و از فضولی‌هایش می‌گوید. دلم پر می‌کشد برایش وقتی صدایش جان می‌گیرد. احوال فربد را می‌پرسد. تماس داشته‌اند، ولی می‌خواهد از برادری کردنمان بداند. از کارن می‌گویم که چقدر شیطان شده، می‌خندد. دلش غنج می‌رود و بی‌تابش می‌شود. سرفه می‌کند، بند دلم پاره می‌شود. لعنت می‌فرستم به اخبار که می‌گفت «میزان آلودگی نوزده برابر حالت عادی است!» ساکت می‌شوم، حرفی می‌زند تا غر نزنم از دکتر نرفتن‌هایش. احوال پدر را می‌پرسم، سر کار است؛ سال‌هاست. با خنده غر می‌زند از اخلاقش و از دعواهایش با رضا! از آمدنم می‌پرسد، تاریخ می‌دهم. می‌داند طوری می‌آیم که اولین کارمان بشود سر زدن به برادرش - دایی‌ام - که آرام خوابیده است آن پایین. می‌رویم تا دلی تازه کنیم کنارش. کنار او که همیشه دایی بود، جان بود. می‌داند هنوز بی‌تابش هستم. دیگر طاقت نمی‌آورد! می‌خواهد قطع کند تا نفهمم دلتنگ شده! من بهانه‌ام، دلش پر می‌زند برای دیدن هر سه‌مان کنار هم. می‌گوید: «خب، کار نداری ماما؟» می‌گویم: «نه! سلام برسون» و چند باری خداحافظ می‌گوید تا قطع کند. تا دلم پیشش بماند و دلش پیشم بماند. تا باز هدفون را در گوشم بگذارم و بزنم به خیابان. غرق شوم در دریای چهره‌های غریب


گالیله!

کاش آتشت می زدند

دروغ گفته ای آخر

جهان گرد نیست

تخت است!

تختِ تخت

کویر است جهان

خشک

تخت

جهان

قلب من است

برف

آسمان را بگو
تا آخر دنیا ببارد
برف
برف
برفی به سپیدی شالَت

همان که دیگر از آن تو نیست

تنت

تنِ گُر گرفته ات

برف های دماوند را

حریف است

تو

نامه ای برایت نوشتم
دعوتت کرده ام
به میهمانی آغوشم
به صرف بوسه هایی
با طعم تنت
تا آن هنگام
که تو
در میان آغوش مردانه ام
در تلاطمی

خورشید به چه کار آید؟

بیا!

بی گل و شیرینی

تنها و تنها بیا

آمدنت گل است و نوید است و بشارت و شیرینی

زنگ نزن!

نه! خراب نیست!

این دل طاقت نمی کند

چشم به پیچ خیابان دوخته

دست به دسته در آویزان دارد

فراموشم کردی
آری
آری
تنها خواسته ام بود از تو
یادم
یادم
عذابت شده بود
یادم
یادم
تو را
ف ر ا م و ش

آنگاه که ریشه می دواندم
خاکم در تصرف بود
گفتند ریشه در سنگ بده
سنگ سنگ
تا چشم کار می کرد سنگ بود
سنگ هایی خاراتر از هز سنگ خارا
ریشه نحیفم کی حریف چنین سنگ ها شود؟!
آنسان
آموختم ریشه در خود بدوانم
روان روان
قلبم را خاک کردم
ریشه دواندم
تنگ تنگ
یافتم
دلی برای بستن نباید داشتن
رها رها
رفتن مرامم شد
کولی کولی
.
.
.