بغض میکنم، اما فقط بغض میکنم
آقای روحانی! بار اول، برای مجلس اصلاحات توانستم رای بدهم. و از آن سال، تقریبا همه انتخاباتها را شرکت کردم، به دلایل مختلف، حتی دلایل قومیتی. چهار سال پیش هم رای دادم، ظهر بود، گرم بود، با میعاد و محمد رفتیم رای دادیم. خودکار هم با خودمان برده بودیم. اما چهار سال پیش فقط رای دادم؛ نه به خیابان آمدم نه کورکورانه و از روی تعصب جانبداری کردم. کاری که میدانستم و میتوانستم را کردم. از این سو و آن سوی پرده خبری نداشتم که بدانم و تصمیم بگیرم. ماندم، آرام و ساکت اما نه ساکن.
شناسنامهام پر بود از مهرهای انتخاباتی. که آخرین مهرش مال چهار سال پیش بود که گم شد! شناسنامهام را میگویم. در روزهای خدمت و آوارگی و از این پانسیون به آن پانسیون (یک تیشرت مشکی آستین بلند هم داشتم که آن هم گم شد).
شناسنامه جدید را تابستان گذشته گرفتم. خوشکل است! تیریپ پاسپورت. صفحه مهرهای انتخاباتیاش پاک پاک بود. اول بار که دیدم، دلم تنگ شد برای آن همه مهری که در این چند سال خورده بود، شناسنامهام.
گذشت و گذشت تا رسید به امسال و به دلیل حرفهام، ایستادم در میان همه خبرهای کوچک و بزرگ و راست و دروغ. از همان اول رایم را کنار گذاشتم برای یکی که شما نبودید. آمدیم جلو، هر روز خبری. هر روز تحلیلی. این با آن است، آن با این نیست. راست و دروغ پیوندی خورده بودند که خودشان هم نمیتوانستند خود را تشخیص بدهند....
جمعه آمد. هنوز دو دل بودم، رایم شما نبودید آقای روحانی. تاکید میکنم رایم تا ظهر انتخابات شما نبودید. با وجود تبلیغات دوستانم هر لحظه در پلاس و فیسبوک، باز هم رایم شما نبودید. دوستان، همان دوستانی که چهار سال به سر و کله هم زدیم که میگفتم جوگیر شدهاید و میگفتند نشدهایم و اکثرا شده بودند؛ هنوز هم میگویم!
تولد دوستمان بود و قرار بود برویم خانهاش. سر راه بالاخره حوزهای پیدا کردم برای رای دادن. در صف ایستادم، بیست دقیقه حدودا. در این مدت هم بیلیارد بازی کردم! انگشتم را که در استامپ گذاشتم و روی برگه رای زدم، دیگر نمیدانم چه شد که اسم شما را نوشتم. نمیدانم واقعا نمیدانم. اما اسم شما روی برگه آمد. رای را در صندوق انداختم، حال دیگری بودم. نه خوشحال بودم نه ناراحت. برزخ بودم.
تا خانه دوستم، ده پانزده دقیقهای پیاده بود. رفتم، و حس میکردم باری بر انگشت استامپیام گذاشتهاند! انگار انگشت، اتگشت من نبود! گاهی زیر چشمی نگاهش میکردم و هیچ چیز به ذهنم نمیرسید. و این، تمام احساس آن شب من بود.
دیروز، تمام مدت چشمم به شبکه خبر بود. عدد که از دهان خبرنگار بیرون میآمد، مینوشتم و میبردم روی اسلایدر. خبر میآمد و میگذاشتم تا حدود نیم ساعت قبل از اعلام نهایی، دیگر خبر رییس جمهور شدنتان را تنظیم کردم، عکس مناسب انتخاب کردم و... تمام!
آقای روحانی! دیشب به خیابان نزدم، همانطور که چهار سال پیش به خیابان نزدم. دیشب ماندم خانه و زودتر از همه شبهایی که بیداری کشیدم خوابیدم. گاه و بیگاه صدای بوق ماشینها به گوش میرسید، اما گذرا. محله آرامی داریم!
امروز صبح همه چیز را فراموش کرده بودم. مثل هر روز بود آخر. آمدم سر کار و... عکسها را که دیدم، نوتها را که خواندم، تازه فهمیدم چه شده! دلم گرفت. بغض کردم. آرام آرام هر چه به چشمم میآمد، از شوخی و جدی و تحلیل و عکس، خواندم و دیدم و بغض کردم.
آقای روحانی من به شما رای دادم. آقای روحانی من بغض کردم، اما فقط بغض کردم.
امروز، بعد از سالها شرق را خریدم! عکس شما را چاپ کرده است و غیره... این روزنامه و این بغض را نگه میدارم، به گواه رنگی که بر انگشتم زدم....
آقای روحانی! من کمی حرف دارم و بسیار غم نان. مطالباتم کف و سقف هم ندارد! این را جوانی میگوید که نیمی از موهایش سفید است. و این حرف را نه از روی عجز، که با غرور هرچه تمامتر میگوید. با همه غروری که از کارونش و از خاکش به ارث برده است. سرم را بالا می گیرم و همه اینها را میگویم آقای روحانی.
حال من خوب نیست، آقای رییس جمهور.
