خوب نیستم این روزها. شعر نمیگم، و مهمتر اینکه اصلا احساس ناراحتی نمیکنم از اینکه شعر نمیگم! وقتی پشت فرمون میشینم می خوام صفر تا صد رو توی دو ثانیه در بیارم، با کوچکترین صدای بلندی به مرز جنون می رسم. تقریبا در طول شبانه روز هیچ کاری انجام نمیدم. نشسته ام، زل زدم به خط خطی های رضا - خواهرزاده ام - روی دیوار. گاهی باشون داستانکی می سازم برای خودم و... سریعتر از ساخته شدنش، میرن تو سطل زباله... خلاصه اینکه... زنده ام