همین

چهار یا پنج سالم بود. صبح جمعه، دم در ایستاده بودم. اونوقتا میانکوه بودیم. لین 10 منازل فرهنگیان. بعد از ما خونه نبود، یه شیب بود، یه تیکه آسفالت که روش فوتبال بازی می کردیم و بعدم تنها پارک شهر قرار داشت که گاهی می رفتیم و گل می دزدیدیم. به خیابان روبروی پارک مشرف بودیم. زل زده بودم به خیابان، بی دلیل. که یک باره دیدمش، همون پیکان سفید اهواز 11 با قالپاق های سیاه سفید. شک نداشتم خودشه. دویدم تو خونه و داد زدم دایی جان اومد دایی جان اومد. انگار دنیا رو بمون داده بودن. ماشین رو آورد تو حیاط پشتی که باغچه هم بود. عشقش باغچه بود. ایستاد و خوب نگاه باغچه کرد. سبزی خوردن ها رو نگاه کرد، به درخت کنار ته حیاط دستی کشید. کوچیک بود، هنوز بار نمی داد. از گل هایی که تو باغچه اش کاشته بود گفت و رفتیم داخل. برام یه کادو آورده بود، یک صفحه که یه طرفش عکس حیوون بود و طرف دیگه اش محصولاتشون، دو تا سیم داشت، مثلا باید یه سیم رو می ذاشتی رو زنبور، یه سیم رو می ذاشتی رو عسل تا چراغ سبز کوچیکش روشن بشه. کیف می کردم باهاش. نصفش مال این بود که دایی جان برام آورده بود. بماند که چند وقت بعدش با فربد پشتشو باز کزدیم تا بفهمیم چی توشه و آخرم نتونستیم ببندیمش! موند، تا عصر. عادت داشت بعد از ناهار یه چرت کوتاه بزنه. شاید چند دقیقه. دیگه لعدشو یادم نمیاد. احتمالا عصر که هوا شکسته بود کولر رو خاموش کرده بودیم و نشسته بودیم توی حیاط آبپاشی شده و هندونه ای چیزی خورده بودیم. رفتنشم یادم نیست. احتمالا قبل از تاریکی رفته بود...

قد بلندی داشت، با انگشتای کشیده. رگ های پشت دستش بیرون زده بودن، می شد فشارشون بدی. چقدر دوست داشتم دستام مثل اون بشه! جلوی موهاش خالی بود، عادت داشت جلوی پیشونیش رو با انگشتاش بخارونه موقع حرف زدن. آروم راه می رفت و با طمانینه و سنگین. وقتی یه جا می ایستاد به همه طرف نگاه می کرد. با کوچیک و بزرگ مثل خودشون رفتار می کرد. به اندازه خودت کوچیک می شد تا باهات حرف بزنه، ولی بازم بزرگ بود.. بزرگ

همین

برای ثبت در تاریخ

رفتن تقدیر تو بود یا من

نمی‌دانم

ولی می‌دانم

که همه‌ی خودم را

در میان دستان تبدارت

جا گذاشتم

یا...

نه... نه...

همه‌ی خودم را

در میان دستان تبدارت

گم کردم

لبخند بزن

زیبا

روزهایم

به سیاهی چشمان توست

حالا