نبش کوچهی کتانباف، قبلاها یک ساعت فروشی کوچک بود
کارون رود غریبیست. طولانی، سر سخت، پایدار، (گاهی) تلخ، (گاهی) شور؛ زایا، و سرشار از زندگی. از برفهای کوههای بختیاری (کوهرنگ) میآید، آرام آرام، شاخه به شاخه به یکدیگر میپیوندد، وارد خوزستان میشود و از یک جایی میشود کارون!
کارون که کارون شد، قصه ما هم شروع میشود... از جلگه خوزستان میگذرد، آهسته اما پیوسته. همیشه هست این مادر پیر خوزستان. هر کجا که میروی، خودش یا یکی از شاخههایش را می بینی، گوشهای کناری. ظاهرش چنان آرام است که هر از چند گاهی که خبر غرق شدنی را میشنوی، سخت میتوانی باور کنی.
کنارش که باشی، آرامشی برایت به ارمغان میآورد که نمیتوانی تصور کنی زیر این ظاهر آرام چه تلاطمی حکومت میکند. آن زیر آب سرعت میگیرد، گرداب میشود، طوفانی میشود بیصدا. کارون خشمگین است؛ از روزگار. اما یاد گرفته است خود را آرام کند. کارون خسته میرود، پر از درد. اما خشمگین. مانند گاومیشهایی که نیمی از روز را در گوشه و کنارش میگذرانند. گاومیشها به تلنگری رَم میکنند، مراقب باشید.
کارون غمگین است. کارون دلتنگ کوسههایش است که روزگاری در آن جولان می دادند و حالا، شبها، خمپارههای عمل نکرده را تنگ در آغوش میکشد و مویه میکند؛ همچون پیرزنی عرب بر مقبرهی پسر نداشتهاش. کارون دلتنگ است، برای نوای ماهیگیرانی که تورهای پر از ماهی را بیرون میکشند.
جنوبی که باشی، میشوی کارون! میگویی، میخندی، میروی، میآیی. اما این همهاش نیست. جنوبی که باشی یاد میگیری تمام خشمت را زیر لبخندی پنهان کنی و بگذاری درونت را بخورد. کمتر میشود فهمید چه مرگت است، و اصلا مرگیت هست یا نه.
جنوبی که باشی، حتی تمام هم نمیشوی. میشوی مثل کارون که آخرهای مسیر میشود اروند و کمی پس از آن، خودش را غرق میکند در دریا. همانطور که آرام آرام و بیصدا و خشمگین و خسته آمد، خود را به دست خلیج میسپارد، از تنگه میگذرد و میرود... میرود و همهی خشمش را میگذراد برای اهالی ساحل نه چندان امن خود.
جنوبی که باشی، یاد میگیری آرام بمانی و صبر کنی و خیره شوی. جنوبی که باشی، شور میشوی مثل ماهیهایش. جنوبی که باشی با اخم میخندی... جنوبی که باشی.
پ.ن: آن ساعت فروشی بعدها شد فلافل فروشی.
پ.ن2: نوشتن این چند خط، ساعتهای زیاد وقت برد.
پ.ن3: خط بالا را بدون بیدلیل نوشتم.