بی ار تی، سر نواب
واج به واج
مرهم میکنم
بر زخمهایت
زیبا
واج به واج
مرهم میکنم
بر زخمهایت
زیبا
میگذرد
بی تو
به یادت
کنارت
دست یخ زدهام را به تو میسپارم
به امید گرمای نگاهت
از آن سوی میلیاردها سال
آنکه میگفت
خاک سرد است
تو را ندیده بود انگار
شعرت را اگر نگویم
هر سال
زمستان میماند در من

وقت رفتن است
تمام شدهام برایت
بیرونت میکنم
با همین شعرها
واژهها
شال گردنم را بردار
قرار است سرد شود
اخبار میگفت
او رفته است
ماه ها را بشمار
او رفته است
روزها را
ساعت ها را
ثانیه ها را
او رفته است
دوردست اکنون میزبان اوست
آرام باش زیبا
دفترت را پر پر کن
به دست باد بده
او رفته است
کاسه ای آب و دعایت بدرقه راهش
تمام من از تو همین
تشنهی لبانت نیستم
پستانهایت به چه کارم آید؟
تهی
تهی
تهی
سر بر شانهام بگذار
اشکی بریز
آرام بگیر
تن خستهات را
جانم بده
انسانم بده
سه سال پیش، دوم دی ماه، ساعت پنج عصر...
از یک طرف خودم رو آماده میکنم برای مویههای مادر کنار اون سنگ سیاه و سرد، و زل زدن به عکسش، بلکه حرکتی کنه، حرفی بزنه و من اصلا دوست ندارم همچین لحظهای رو از دست بدم.
از طرف دیگه منتظرم بازم دوم دی ماه بشه، ساعت پنج عصر بشه، موبایلم زنگ نخوره، بیمارستان نریم، دیگه یخ نزنم توی اون بعد از ظهر و دیگه دست سردشو نبوسم.
بازم حضور داشته باشه، بازم صداش، سرفههای خشکش، الو گفتنش رو بشنوم...
شاید، شاید امسال اینجوری بشه، کی می دونه...