زمینی که سوخت؛ با آدم هایش
با موهای ژولیده و عصا در دست، در خانه می رفت و می آمد و از همه چیز می گفت. از شخصیت هایش، از داستان هایش، از کج فهمی هایی که بر نوشته هایش مهر باطل زده بود، از گله هایی که داشت.
یک جایی میانه های مستند، نشسته بود و حرف می زد. سیگاری به دست داشت. نصف بیشترش را کشیده بود. پک زد، دود را بیرون داد، چند سرفه کرد، سیگار را کنار گذاشت، لوله اکسیژن را وصل کرد و گفت: این سیگار آخر منو می کشه
احمد محمود عزیز، سیگار اما من، این همشهری کوچک ناچیز شما را نمی کشد. بهتر بگویم، من نمی میرم، من زنده به گور می شوم. نمی دانم کجا، زیر کدام خاک، اما می دانم که زنده به گور می شوم.
از دست این تفاوت ها که بدجور به چشمم می آید، از دست این آه کشیدن هایم، و زیر لب خدا خدا گفتنم. از بس که نمی دانم، از بس که نمی فهمم. آخر از دست این چیزها یک روز همه فکر می کنند مُرده ام و مرا خاک می کنند و همه هم می گویند، خیلی سیگار می کشید.
این سیگار لامذهب نیست که آخر من را می کشد، آن حماقت ها، آن به چپ پیچیدن هایی که باید راست می بود، آن اشتباه هایی که با یک عیب ندارد درست می شود همه ما را به خاک سیاه نشاند، آن...
یک روز، بالاخره می آید، که مرا به شانه هایشان می گذارند، فریاد خدا بزرگ است سر می دهند و می گذارند آنجا که هنوز جایم نیست... می دانی آقای محمود، خوابم سنگین است.