wish I was nowhere

یک اخلاق بدی هم پیدا کرده ام، هروقت جایی هستم، می خواهم آنجا نباشم و جای دیگری باشم و در عین حال می دانم اگر اینجا باشم، پشیمانم که چرا نیستم (حتی نوشتنش هم سخت بود!)

شده داستان آن جممله معروف وودی آلن، که می گوید: مهم نیست در کدام گروه هستی، آن گروه دیگر بیشتر خوش می گذرد!

حریص شده ام، به آدم ها، به بودن، به رفتن، به دیدن، انگار عقب مانده ام از قافله ای چیزی. انگار... حتی نمی دانم چه می خواهم. فقط می دانم باید دست و پا بزنم، و هر دستی که بلند می کنم بیشتر غرق می شوم، آن هم در چیزی که نمی دانم چیست. 

نمی شود برنامه ای داشت، نمی توانی بدانی چه می شود، حتی هفته ی بعد خودت را نمی دانی. سخت است اینطور زندگی کردن. سخت است کاری کنی و پشیمان نشوی سخت است...

پ.ن: هنوز حرفا روی دلم مانده، اما خدا از ما نگیرد این سه نقطه ها را، و البته آخر و عاقبت مان را هم به خیر کند اگر شد!

کاش عنوانی داشت

هر سال، به این روزها که می رسیم حالم عوض می شود. ترس همه وجودم را در خود می گیرد. ترس رسیدن به آن روز، به آن بعد از ظهر نحس که آفتاب بی رمق زمستانی آرام آرام داشت می رفت که برود. همان وقت که هوا سرد بود، همان وقت که تو سرد شدی که من هم. 

هوا دیگر تاریک شده بود که از بیمارستان بیرون آمدم، سیگارم را روشن کردم و اولین شماره گوشیم را گرفتم و گفتم: حمزه، داییم فوت کرد. 

خبر همینقدر کوتاه بود اما به درازای عمر من طول می‌کشد این خبر. حالا هر سال، همین روزها، انگار خودم را آماده می کنم تا به آن روز برسم باز. تا شاید این بار هم بوسه بر دستت بزنم و منتظر باشم که شاید این بار دستت سرد نباشد، که تنم یخ نزند که دنیا برایم تمام نشود، که راه قبرستان را یاد نگیرم، که ندانم بعد از پیچ دوم دست انداز را وسط بیاندازم، که... که تو باشی، با همان پیکان سفید اهواز-۱۱، با آن درخت کُنار کوچک حیاط پشتی...

پ.ن: آفتاب از آن روز، دیگر طلوع نکرد