آبان، ماه خسته ای است

بس است دیگر

خسته شدم

از تو

از سرودن لحظه لحظه‌ رفتنت

از خوانش همه‌ی آنچه بودم

خسته‌ام

از ماندنی که در فتنت بود

خسته‌ام

دیگر جستجویت نمی‌کنم

در میان خوکا و سگان

بس است

خسته‌ام

دمی آرام بگیر

بگذار نفسی تازه کنم

در این برهوتی که در دامنم نهادی


کافه آلما

تو آرزو نیستی
تو خاطره‌ای
که چالت کردم
کنار کارون
زیر آن نخل سر بریده
تو آرزو نیستی
تو
من هستی
که نشسته‌ای در آن کافه‌ی زیر زمین
قهوه‌ی سرد مرا می‌نوشی