تو
مثل فندک زدن در باد میمانی
بیهوده
برای من
برو
آن سو تر
زلفی
در تب رقص با تو میسوزد
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 16:38 توسط farid
|
تو
مثل فندک زدن در باد میمانی
بیهوده
برای من
برو
آن سو تر
زلفی
در تب رقص با تو میسوزد
از آن بعد از ظهر نحس
تا این نیمه شب
خورشید
بارها
رفته و آمده
من اما
در حسرت خندههایت ماندهام هنوز
گاهی خبری میرسد
به ما هم سری بزن
دوستت داریم آخر
شنیدهام جایت خوب است
دیگر سینهات خِس خِس نمیکند
دیگر دستت نمیلرزد
دیگر حرص نمیخوری
نفس میکشی حالا
چه خوب
خوشحالم
ما؟
خندههایت؟
داغ؟
سرت سلامت
دایی
جان
گوشت و پوست و استخوان
گاهی
اما
میشود
سنگ
سلام
خداحافظ
به چشمهایت هم خیره نمیشوم