برای اخمهای مهربانت
سکانس دوم: هنوز سه چهار سال دارم. دستم شکست؛ لبه پنجره داشتم ادای سوپرمن را در میآوردم که سقوط کردم! دستم را بد گچ گرفته بودند از قرار. آمدیم اهواز. بستری شدم، پرستار به مادر گفت لباسهایم را در بیاورد تا بروم اتاق عمل. چشم که باز کردم، اولین نفر تو را دیدم. چشمانت برق میزد از بیدار شدنم؛ میخندیدی. ریشت بلند شده بود، و به تمام غرور کودکیام بر خورده بود که ریشت بلند شده.
سکانس سوم: 28 سال دارم. قبل از آمدن، برایت عیدی خریدم. برای اولین بار! از دستمزد خودم. عینک ریبون. مثل همانی که سالها پیش داشتی و اصل بود و اینی که من خریدم، نبود. نگفته بودم که میآیم. نبش زیتون از تاکسی پیاده شدم تا پیاده بیایم. مسیرم از پارک زیتون میگذشت، در آن هوای گرگ و میش، دورادور دیدمت. روی نیمکت نشسته بودی. از دور دیدیم؛ اخمهایت در هم رفت انگار که شک داری من باشم. مطمئن که شدی، خندیدی.
سکانس چهارم: 28 سالم هست هنوز. جمعه عصر است. آمدهایم افتتاحیه نمایشگاه حمزه. نامت بر روی موبالم میافتد. سلام میکنم، احوال پرسی میکنیم. میگویی، از همه جا، از همه چیز. درد دل میکنی، گپ میزنی، مشورت میکنی. میگویم و میگویی و چقدر دلم خوش میشود از گپی که با هم زدهایم...
هیچ گاه نشد بگویم که دوستت دارم.
