کاش عنوانی داشت
 هر سال، به این روزها که می رسیم حالم عوض می شود. ترس همه وجودم را در خود می گیرد. ترس رسیدن به آن روز، به آن بعد از ظهر نحس که آفتاب بی رمق زمستانی آرام آرام داشت می رفت که برود. همان وقت که هوا سرد بود، همان وقت که تو سرد شدی که من هم. 
 
 
    
 
هوا دیگر تاریک شده بود که از بیمارستان بیرون آمدم، سیگارم را روشن کردم و اولین شماره گوشیم را گرفتم و گفتم: حمزه، داییم فوت کرد.
خبر همینقدر کوتاه بود اما به درازای عمر من طول میکشد این خبر. حالا هر سال، همین روزها، انگار خودم را آماده می کنم تا به آن روز برسم باز. تا شاید این بار هم بوسه بر دستت بزنم و منتظر باشم که شاید این بار دستت سرد نباشد، که تنم یخ نزند که دنیا برایم تمام نشود، که راه قبرستان را یاد نگیرم، که ندانم بعد از پیچ دوم دست انداز را وسط بیاندازم، که... که تو باشی، با همان پیکان سفید اهواز-۱۱، با آن درخت کُنار کوچک حیاط پشتی...
پ.ن: آفتاب از آن روز، دیگر طلوع نکرد
       + نوشته شده در چهارشنبه پنجم آذر ۱۳۹۳ ساعت 16:5 توسط farid
        |