می دانم، می دانم یک روز به خاطر تمام این مراعات ها - بخوان حماقت ها - پشیمان می شوم... و ای کاش نمی دانستم... کاش به سان جوانکی سر به هوا، ظهر تابستان سوار بر دوچرخه ی پدر، به راهت می زدم تا ببینم تو را، که نان در دست و رو گرفته، شتاب خانه را داری و نیم پایدان بزنم تا بلکه لحظه ای، بازگردی و میهمان لبخند شرم آگینت شوم...

کاش نمی دانستم چه عذابی بر جان خریده ام و چه... کاش مانند همان سرباز وظیفه ی مرز نشین، تنها دلم به نامه هایی خوش بود که برایت می نوشتم، بی آنکه بدانم شیرینی ات را خورده اند و خورانده اند و...

می دانی، آن سرباز کوچه پس کوچه های ظهر، می دانست، اما هیچگاه ندانست؛ من اما...