جای ریشه ها در خاک است
ریشه دواندن کار آسانی است، اگر بتوانی اما! سه سالی می شود که هر روزم را در این ساختمان می گذارنم. هر روز می آیم، به همکارانم سلام می دهم، کار می کنم، می گویم و می شونم؛ اما هنوز که هنوز است حتی یک ماگ هم نیاورده ام بگذارم اینجا که مثلا در لیوانی که بقیه آب خورده اند، آب نخورم. هنوز هم از لیوان های دفتر استفاده می کنم – و تقریبا تنها فدی هستم که این کار را می کنم – یک چیزی از ته قلبم می گوید نکن! می گوید دل نبند. می گوید ریشه ننداز، می گوید تو که نمی مانی، پس اینکارها برای چیست؟
اما مانده ام، بی ریشه. نه اینکه نداشته باشم، نه. ریشه هایم را انداخته ام روی کولم. مانند زن شالیکاری که کودکش را به کمر بسته. اما شالیکار به امیدی زنده است. به امید بار گرفتن ساقه های برنج، به امید بزرگ شدن طفل زیبایش. من ولی به چه امیدی می آیم و می روم؟ به امید نماندن...
ریشه ها، ریشه های سخت و زمخت، سنگینی می کند بر کمرت. آنطور که می خواهد رشد نمی کند، اما هر روز سنگین تر می شود. هر روز با خاطره ای آنها را آب و کود می دهی و سنگینی تحمل ناپذیرش را بر دوش می کشی.
و این، بیشتر از آنکه برای طرفت سخت باشد، برای خودت دشوار است. ریشه ها، امان نمی دهند تا لذت ببری. نمی گذارند خودت را رها کنی. نمی گذارند از ته دل بخندی که اگر خندیدی، خنجرش بر پشتت زخمی می نشاند سطحی، اما کاری... می ترسم! می ترسم بعدها دیگر نتوانم با هیچ انسان دیگری مهربان باشم. آنطور که می خواهم، آنطور که هستم...
جای ریشه ها در خاک است