بس است دیگر!
خستهام
از این زل زدن به صندلی خاک گرفتهات
از میان دود
به خیابان میزنم
در جستجوی تو
چهرهام اما
چیزی نمیگوید!
یخ
چون برف
اخمو
خسته
همچون کارمندی در راه خانه
خانهای سرد و بیفروغ
نشانی اما از تو نیست
راستی
تا سر برج چقدر مانده؟
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۰ ساعت 22:49 توسط farid
|