مردها موجودات غریبی هستند. مردها از کودکی بزرگند. بزرگی نکنند شاید ولی بزرگانه رفتار می کنند. مردها از کودکی نقش بازی کردن را یاد می گیرند. از همان کودکی که در جمع های زنانه راهی دارند، زن را می فهمند. می فهمند و نمی فهمند. آنقدر می فهمند که می دانند بی آنها نمی شود زندگی کرد و آنقدر نمی فهمند که نمی توانند قبول کنند که مادرشان هم زن است با تمام خصلت های زنانه. 

مردها بزرگ تر که می شوند، و دیگر نمی توانند مادر و عمه شان را به دستور پدر از جمع زنانه فریاد کنند، یاد می گیرند آرام آرام باید برای خود صورتک هایی بسازند. یک صورتک برای زمان هایی که مرد گریه نمی کند، یکی برای وقت هایی که دختر حاجی فلانی و خواهر داش بهمانی می آید رد می شود و چشم را باید درویش کرد و خواهری نامیدش که نیست. یکی برای وقتی با مادر خلوت کرده ای و می شوی دخترش که نیست. یکی دیگر برای هنگامی که کنار پدر قدم می زنی و دستش را بر شانه ات می گذارد و می شوی همراهش.

اما برای عاشقی نقاب ندارد مرد. مردها آنقدر درگیر نقش ها و نقاب ها می شوند که حت نمی فهمند عاشق شده اند. یک روز چشم باز می کنند و می بینند ای داد بیداد! دیگر نمی شود بی "او" بودن را حتی تصور کنند. آنوقت است که ته دلشان می لرزد. آنوقت است که تا چشمشان به آن "او" می افتد، تمام نقاب ها مانند یخ آب می شوند و خودت می شوی و خودت.

عاشق شدن مردها با عاشق شدن زن ها فرق دارد. زن ها، همه آن چیزهایی را که ندارند از مردشان می خواهند؛ مردها اما تنها و تنها یک چیز می خواهند؛ "داشتن". این همان چیزی است که به اشتباه "مالکیت" تعبیرش می کنند. مردها مالکیت زن را نمی خواهند، تنها می خواهند او را داشته باشند. می خواهند زن نقاب مرد را از روی چهره اش بردارد، کناری بگذارد، لبخندی بزند و آرام زیر گوش مرد نجوا کند "سلام". بی منطق تر از هر کودکی. مرد تمام هستی اش را می دهد پای لحظه لحظه ای که بی نقاب می گذراند.

اما امان از روزی که... امان از روزی که یک روز، یک ساعت، یک لحظه بیاید که مرد بفهمد زن را "ندارد" دیگر... نقاب ها می آیند باز هم، جان می گیرند، دانه به دانه سر جایشان باز می گردند و مرد می شود مرد...باز هم. 

مرد کینه نمی گیرد به دل، می بخشد، یادش نمی رود اما..


پ.ن: این روزا یاد اون صحنه از فیلم "مسیر می افتم" که میگه: من خسته ام رییس...